قصه های کودکانه، سبب سرگرم شدن بچه ها می شود و آن ها را خلاق تر می کند. در این مقاله یک داستان جالب را برای شما و فرزند عزیزتان آماده کرده ایم که امیدواریم از آن لذت ببرید.
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، غیر از خدای مهربون، هیچ کس نبود. در یک حوض پر از آب در حیاط خانه ای که هیچ کس در آن زندگی نمی کرد، ماهی کوچولویی زندگی می کرد. ماهی کوچک بسیار تنها بود و گرسنه اش شده بود چون کسی نبود که به او غذا بدهد.
در یکی از شب ها، ماه داشت به حوض نگاه می کرد که دید ماهی غمگین است و بازی نمی کند. ماه از او پرسید چرا خوشحال نیستی و بازی نمی کنی؟ ماهی جواب داد: من گرسنه و تنها هستم. همه مرا فراموش کرده اند. ماه به او گفت: ولی خداوند هیچ کسی را فراموش نمی کند. او همیشه همراه توست و تو را دوست دارد و به تو نگاه می کند. پس بازی کن و خوشحال باش. روز بعد، کلاغی در حالیکه تکه نان بزرگی به منقار داشت، به لب حوض آمد. کلاغ نان را داخل آب فرو کرد تا کمی نرم شود تا بتواند بخورد. در همان هنگام تکه ای نان کنده شد و افتاد توی حوض. ماهی کوچولو با خوشحالی به سمت آن رفت و آن را با خوشحالی خورد و کاملا هم سیر شد. کلاغ هم نانش را خورد و رفت. از آن روز به بعد، کلاغ، هر روز با تکه ای نان خشک به کنار حوض می آمد و آن را در آب حوض خیس می کرد. ماهی سهم خود را می خورد و کلاغ هم سهم خود را. ماه به ماهی نگاه می کرد، می دانست که خدا به او نگاه می کند. ماهی تنها نبود، همان طور که کلاغ تنها نبود. خدا همیشه با آنها بود.
امکان ارسال نظر برای این مطلب وجود ندارد.