• جستجو
  • 1403/01/31
اشعار ناب

اشعار ناب بزرگان (بخش اول)

  • نویسنده سایت
  • فکت
  • مطالب خواندنی
  • 2
  • ‫۵ سال و ۷ ماه قبل، چهار شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷، ساعت ۲۰:۰۴
به اشتراک بگذارید

گر یک نفست ز زندگانی گذرد
مگذار که جز به شادمانی گذرد
هشدار که سرمایه سودای جهان 
عمرست چنان کش گذرانی گذرد
"خیام"

 

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
جنگ افتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
"حافظ"

 

با درد بساز ، چون دوای تو منم 
در کس منگر ، که آشنای تو منم
گر کشته شوی ، مگو که من کشته شدم
شکرانه بده ، که خون بهای تو منم 
"مولانا"

 

تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی 
دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی
ملامتگوی بی حاصل ترنج از دست نشناسد
در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی
به زیورها بیارایند مردم خوبرویان را
توسیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حیرت فروبستهست گویایی
تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی
که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی
تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی
تو خواب آلودهای بر چشم بیداران نبخشایی
گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی
مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی
دعایی گر نمی گویی به دشنامی عزیزم کن 
که گر تلخست شیرینت از آن لب هر چه فرمایی
گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد
چو پایان برفت اکنون بدانستم که دریایی
تو خواهی آستین افشان و خواهی روی در هم کش
مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی
قیامت می کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن
مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرهایی
"سعدی"

 

نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است
"خیام"

 

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند 
و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد از این روی من و آینه وصف جمال
که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و این ها به ذکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود 
که ز بند غم ایام نجاتم دادند
"حافظ"

 

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا 
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست 
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم 
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
"شهریار"

 

گر یک نفست ز زندگانی گذرد
مگذار که جز به شادمانی گذرد
هشدار که سرمایه سودای جهان 
عمرست چنان کش گذرانی گذرد
"خیام"

امتیاز شما به مطلب چقدر است ؟

  • 0

  • 0

  • 0

بدون نظر

امکان ارسال نظر برای این مطلب وجود ندارد.